...

من به خیال زاهدای گوشه نشین و طرفه انک

مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف

...

گاه و بی گاه یادی از قلم می کنم،گویی خاک خورده ایست در پس خاطرات شیرین دلدادگیم!

ایستاده ام...سرگردان و بی قرار...

در خیال گذشته ها به دنبال گمشده ای می گردم...

باید در میان خط خطی های ذهنم بنشینم و خیره به نا کجا  بمانم؟!

وای از این همه دلتنگی...وای از این همه بیگانگی...تا کی صبوری؟!

کجای راه را خطا رفتم که اینگونه در عالم فنا غرق شدم؟!

تو بگو عزیزتر از جانم...تو بگو قرار نهانم...تو بگو!

...

بی خبرند زاهدان،نـقش بـخوان و لا تـقل

مست ریاست محتسب،باده بده و لا تخف

...

...

بــنــال بـلبـل،اگر با مَنَـت ســر یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

...

داره زیر لب چی می گه،میشنوی؟!

نه...خیالاتی نشدم،گوش بده...هیـــس...صدای نفس هات هم مانع از شنیدنش می شه،

برای لحظه ی کوتاهی سراپا هم آغوشِ سکوت شو!

آنقدر دلت رو به بیراهه سپردی که صدای بی قراری های آسمون هم برات نا آشناست!

خیره شدن به آبی بی کرانه ها،با این چشمای بارونی از پس پنجره ی غبار آلود،نـَقـله حال و روزه خودته!؟

چرا و چیه و چطورش حکماً بی جواب میمونه،پس به نـقّـال می گم دم بر نیاره!

بیا و غیرت کن تا ز قافله ی دل باز نمانی.

منم و توی در من نهفته با آسمانها پیش رو،دریاها پشت سر و زمین،که به مقدم نسیم وصال راح روح می بخشد،

بسم الله...

...

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فريادست

...

...

در ازل پــرتـو حـسـنـت،ز تجـلی دم زد

 

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

...

 

اینجا نشسته ام،خیره به پرگار زمان،آنجا که نقطه ی ثقلِ دوران می باشد،جایی فارغ از بیگانه!

بی باک و بی پروا نامه ی سیاه اعمالم را به نظاره می نشینم، هَرَجی بر من نیست زمانی که

معجزه ی محمدی شفیع روز جزایم است.

چه تقلّایی در ذهنم موج می زند،گویی توانِ آشکار ساختن حقیقت تلخ وجودم را ندارد.

با همه ی هست و نیستش بر برهم زدن صدق صداقتم کمر بسته است،اما...

دلم،دلی که سوگوار پیکر ناب خلقتم گشته،خود را به آب و آتش میزند و ملتمسانه چنین طلب می کند:

-یک دم مرا از خلوتم بیرون مَکِش!

چه هیاهوی غریبیست،تو می دانی بر من چه می گذرد وچه در جوهره قلمم نهفته است.

به رسم همیشگی ام قلم را رها می کنم تا شاید پرنده ی دلم را به آستانه موعودش برساند.

.سلام ای زیباترین دلیل انتظار،

دیریست که با خیال دیدار هلال مهر و مه تابِ رویتان،عشق را در انتظار فخر دولتتان معنا کرده ام.

ای انیسِ ذهن و مونسِ قلبم،برایتان از نهانم بسیار نوشته ام آنگونه که در راه محبوبتان،محبوبم،

محبوبمان همان یگانه معشوق عالم بی دل گشته ام.

ای دیده ی خدا در میان خلق،به امید ظهورتان ستاره ی اشک را در آسمان بارانیه دیدگانم می شمارم

و در برابر آینه ی دل جز تصویر خیالی از چهره ی عالم تابتان چیزی به چشمم نمی آید.

شگفتا از عاشقانی که فراق و هجرانتان،نور را از دیدگانشان ربوده است وتنها با وصال شما  آنها

منوّر می گردند،در برابر اینچنین محبّانی من تنها نقطه ای از قصور و غفلتم!

ای حجّت خدا بر روی زمین،نقش مِهر شما و خاندان عظیم الشأنتان،از ازل تا ابد با خون دلم بر طالعم

نقش بسته و رگ جانم در بطن ارادت به شما جریان پیدا کرده است.

مولای من،بیایید که با آمدنتان روح به تن مرده ی ما باز می آید و سرشتِ بندگیمان با شما ای نور هدایت خدا،

برای دگر بار آمیخته می گردد،من به خاطر همه ی کوتاهیم در راه عشق و اطاعت از شما،

آنچنان شرمسارم که محال می دانم در روز قیامت بتوانم سر از خاک برون آورم.

امید دارم لرزش قلمِ این بی دله خسته را با همه ی بزرگواریتان عفو بفرمایید

چراکه قلم مغلوبِ دل همچون آتش و چشم گریانم گشته.

در این دنیا،هر کس به نوعی از محبت و عشق شما دلداده می باشد و در انتظارتان منتظر گشته،

من نیز در کوی دلدادگیم به شما اینچنین ترانه سرایی می کنم:

...

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

 

بی دلی سهل بود گر نبود بی دیـنـی

...

...

با کسی هرگز نـگویم درد دل

 

روح پاکت را نمی سازم کسل

...

 

بر تن خورشید می پیچد به ناز،چادر نیلوفری رنگ غروب.


تک درختی خشک،در پهنای دشت تشنه می ماند در این تنگ غروب.


از کبود آسمان ها روشنی می گریزد جانب آفاق دور.


در افق،بر لاله ی سرخ شفق می چکد از ابرها باران نور.


می گشاید دود شب آغوش خویش،زندگی را تنگ می گیرد به بر.


باد وحشی می دود در کوچه ها،تیرگی سر می کشد از بام و در.


شهر می خوابد به لالای سکوت،اختران نجواکنان بر بام شب،


نرم نرمک باده ی مهتاب را،ماه می ریزد درون جام شب.


نیمه شب ابری به پهنای سپهر،می رسد از راه و می تازد به ماه.


جغد می خندد به روی کاج پیر،شـاعـری می ماند و شامی سیاه.


در دل تاریک این شب های سرد،ای اٌمــیـــد نا اٌمــیــدی های من،


برق چشمان تو همچون آفتاب،می درخشد بر رخ فردای من.

...

خوش گرفتی از من بی دل سراغ


یاد من کن تا کـه سـوزد این چـراغ

...

ادامه نوشته

...

شد حـظّ عـمر حـاصل گر زانـکه با تو ما را


هرگز به عـمر روزی،روزی شـود وصـالـی

...


آنگاه که هوای آسمان دلم مرا از غم نبودنت به اوج بی کرانه ها سوق می داد،

سرخوش از خیال تو،دلبسته به وهم وصالت،در پس لحظه ها،

وزشِ نسیمی از این دیار فانی ذهنم را دستخوشِ طوفان بی قراری هایم می کرد،

به خود می آمدم و برای آرام کردنش زبان قلم را بر هر توجیهی ترجیح می دادم.

به قلم درآوردن دل گویه هایم همچون خالی کردن بار سنگین چشمهای بارانیم در

آغوش یگانه معشوق و معبودم بود...در هلال قلمم نوری هبوط می کرد که بی هیچ

پروایی همه ی بود و نبودم را در پرتویی از ترسیمِ خطوط و نقطه ها محو می گرداند و

تو،عزیزترین یار تنهایی هایم خوب می دانستی که بی دل جسارت قلمش را در عشق به

دیار باقی نهان کرده و چنان بر برگه هایش مهر رندی نهاده که در دلدادگیش نقصانی نمی توان یافت.

فروغ این فیض الهی سعادتی بود که از نقش تو در هوای دلم به دیوان قسمتم افزون گشت و

من در طومار دلِ بی دل گشته ام از تو نوشتم و می نویسم و قلم را برای تو به دست می گیرم

تا ناگفته هایم در شبِ پر ستاره ات نقش بسته و دلربایی کنند!

ای یگانه ترین دلبستگیم،اگر قرار بر گذر زمان باشد،سالهاست که از رفتنت می گذرد و

من هنوز بی تو نفس می کشم و در تمنای دوباره دیدنت  نجوا کنان می گویمت:

...

با عـاشقـان بی دل تا چـند ناز و عـشوه


بر بی دلان مسکین تا کی جفا و خواری

...